سلام دوباره
به اینجا رسیدیم که با کلی اعصاب خوردی بالاخره راه افتادیم ... همه اونایی که تو این یه سال با من بودن و وبلاگم رو می خوندن می دونن که چه قدر بابا بزرگ رو دوست دارم ... اما این دوست داشتن باعث نمیشه که نگم خیلی یه دنده ، کم تحمل و گه گاهی هم لجبازه !!!!
مخم تا خود تهران پیاده شد ....
البته من تو گوشیم یه عالمه آهنگ ریخته بودم و یه هندز فری هم تو گوشم بود و بی خیال دنیا ....
sms بازی رو هم بذار کنارش دیگه همه چیز جفت و جور میشه !!!
ولی خوب همه ی ما از دست کارای بابا بزرگ تو این دو روز قاطی و شاکی بودیم !!!
بدون هیچ توقف بیجایی ساعت 3 بعد از ظهر رسیدیم خونه ی عمه اینا .... سلام و احوال پرسی و نماز و نهار شد تقریبا یه ساعت ! سر ساعت 4 بابا بزرگ بلند شد ... کجا ؟
بریم دیگه !!! ای بابا ما که تازه اومدیم .... خلاصه بازم لجبازیش گل کرد .... پاشد رفت بیرون تو کوچه و ماشین رو روشن کرد ... منم کم تحمـــــــــــــــل !!! قاطی کردم دیگه ....
برای اولین بار تو عمرم با بابا بزرگ قهر کردم !!! ر
فتم تو ماشین بابا ! در حالیکه هیچ کس نمی تونست منو از ماشین بابا بزرگ بیرون بیاره !!!
تو یه ساعتی که خونه ی عمه بودیم فقط داشتیم با مرتضی و مهدی می خندیدیم ! خدائیش نمیشه مهدی رو اذیت نکرد دیگه ...
اسکولیه برا خودش ( در جریان که هستید ... کلاس زبان رو می گم !!! )
داشتیم کم کم راه میفتادیم که دختر عمه ام از راه رسید ... فاطمه فسقلی ( دخترش )یه عالمه بزرگ شده بود ... البته چون کلا میونه مون با هم خوب نیست فقط یه سلام و علیک خشک و خالی با هم داشتیم !!!
خلاصه 4:30 راه افتادیم به سمت قم ! تو راهش هیچ اتفاق جالبی نیفتاد ... فقط کویر بود و کویر و کویر ... اما خوشبختانه زیاد گرم نبود ....
منم یه نموره قاطی بودم ... اولش یه کمی غرغر کردم و بابا اینا گوش کردن و هیچی نگفتن ... بعدش هم بابا بحث رو عوض کرد ... داداشم و اسماعیل تو ماشین بابا بزرگ بودن ... برا همین من حوصله م سر رفته بود !
تنها چیزایی که منو از بی حوصلگی در آورد تماس الهه بود که طبق معمول سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم
و چند تا sms از رفقا !!!
فکر کنم ساعت حدوداً 6 بود که رسیدیم قم ! رفتیم خونه ی دایی بزرگم ... دلم کلی براشون تنگ شده بود ... فرشاد ( پسر دائیم ) آبله مرغون گرفته بود
و کلی حالش گرفته بود ... اما خوب داداشم رو که دید حس و حالش عوض شد ... آخه این دو تا هم سن هستن ... فقط فرشاد 4 روز بزرگتره ! کلی بهشون حسودیم میشه ..
. خیلی با هم خوشن ...
دختر دائیم هم کلاس اوله ... دندونای جلوییش افتاده بود ... اینقدر خنده دار شد بود ... هم خودش هم صداش ... با همون صداش کلی برام حرف زد و من کلی خندیدم !!! دائی و زن دائی هم خوب بودن سلام می رسوندن !!!
اما من منتظر یکی دیگه بودم ... پسر دائی کوچیکه م ... خیلی باحاله ... فقط 3 سالشه ها ولی خیلی باهوش و بانمکه !!!
زنگیدم اونا هم اومدن ... حالا جمعمون کامل شد .... کلی خندیدیم ... کلی هم شب باحالی بود ... اما من بازم حوصله ام سر رفته بود .... ( آخه من هم تو خانواده ی پدری هم تو خانواده ی مادری تک هستم ! یعنی هیچ کسی نیس که هم سن و سال خودم باشه ...
)
بگذریم ... هیچی دیگه با اینکه به بقیه خوش می گذشت من داشتم کلافه می شدم از بیکاری ! فقط یه کمی سر به سر محمدحسین ( پسر دائی کوچیکه ) گذاشتم ... وای نمی دونین چه شیرین زبونه ... با من هم خیلی جوره ... من فقط کلی کیف می کردم وقتی بهم می گفت آجی فاطمه !!!
فردای اون روز ( یعنی صبح شنبه ) از خواب که بیدار شدم دیدم دائی ها رفتن اداره هاشون سفره ی صبحانه هم آماده هست ... منم گرسنــــــــــــــه !!!! بعد صبحونه داداشم و فرشاد رفتن دو تایی بیرون یه گشتی بزنن ... منم گفتم پاشیم بریم جمکران ... جز بابا بزرگ ( که با هم قهر بودیم ) همه موافقت کردن ! اما باز همه نیومدن !
من و مامان و بابا و اسماعیل و مامانبزرگ ، 5 تایی رفتیم جمکران ... وارد جمکران که شدیم من گفتم با شما نمیام یه ساعتی قرار بذارین همدیگه رو ببینیم ... ( آخه تو این جور جاها دوست دارم تنها باشم
) و برا اینکه با مامان اینا نباشم رفتم اولش کتابخونه ی جمکران !!
! دو سه تا کتاب از استاد مطهری برای خودم خریدم و سه تا کتاب هم برای پسر دائی هام و دختر داییم !
فکر کنم تو این یه روز 20 بار این کتابا رو خوندم !
بعدش هم راه افتادم رفتم تو مسجد ! و دقیقا رفتم جائی که تو دید مامان اینا نباشم ...] از اینجاش شخصیه ... حذفش کردم ! [ بعد رفتم پیش مامان اینا گفتم می خوام دوباره برم کتابخونه ... با من میاین؟ مامان هم چون چند تا کتاب می خواست گفت بریم ! تو حیاط بودیم که دائی م زنگید گفت کجائید ما بیایم پیشتون !
دائی و بابا بزرگ و محمد اومده بودن ... رفتیم با اونا هم یه دوری زدیم و برگشتیم خونه ! بعد از ظهر هم دسته جمعی رفتیم حرم حضرت معصومه ... اونجا هم من از بقیه جدا شدم و ... بعد از نماز مغرب و عشا هم یکی بهم زنگید که کلی منو شارژ کرد ...
شام خونه ی دائی کوچیکه و .... ( با بابا هم قهر کردم ... نمی دونم چرا قاطی کرده بودم ... حوصله ی خودم رو هم نداشتم !!! البته خیلی زود با بابا آشتی کردم !!! ) فردا صبحش هم بابابزرگ به طور نا محسوس اومد منت کشی ...
. ساعت 8:30 راه افتادیم ... برگشتنی هم از راه ساوه و بوئین زهرا اومدیم ... نهار لاهیجان بودیم و هیچی دیگه حدودا 4 بعد از ظهر یکشنبه رسیدیم خونه !!!
حوصله نداشتم این قسمت رو با جزئیات بنویسم !!!
خوش باشید
یا حق